چکیده ۵۷ سال دوستی با مرحوم محمدحسن خاکساری به قلم تقی ناصر شریعتی

به یاد دوست سفر کرده ام و برای شاگردان فردا که از استاد جز نامی در یاد و نوشته ای در دست نخواهند داشت.
(ت.ن.شریعتی)

دوستان انجمن مددکاران اجتماعی ایران در سکوت و بهت بعد از پر کشیدن استاد محمد حسن خاکساری از این بینوای آتش گرفته خواستند که اگر یادی و خاطره ای از نیم قرن همنشینی و هم صحبتی با آن یار دیرین دارم بنویسم تا شاید ادای دینی به او شده باشد. کار سختی است. زمانه هم زمانه ی مناسبی نیست. همه سر در گریبان و لحظه شمار که این طاعون زمان در قرن بیست ویکم با آن ها و عزیزانشان چه خواهد کرد.

اما می نویسم، زیاد و کمش را دیگرانی که با او حشر و نشری داشتند یا شاگردیش را تجربه کردند کم و زیاد خواهند کرد.

اولین روز های پاییز ۱۳۴۵ خورشیدی است، برگ های طلایی چنار های خیابان پهلوی- ولی عصر امروز- وهوای روح افزای آن بالا های شهر، ساختمانی نوساز و براقِ زینت شده با شبکه هایی از آجر های فیروزه ای که هر جوان تازه رسیده ای چون من را متحیر می کند که این جا دانشگاه است یا مسجد یا موزه؟ چند پله و نرسیده به در ورودی چند جوان دختر و پسر گرم گفتگو. نگاه من سرگردان میان در و دیوار و تماشای آشکار و دزدانه ی لبخند این جمع ناآشنای هزار بار آشنا. پرسش های من همه بر دهان آن ها اینجا کجاست؟ تو هم امسال قبول شدی؟ مددکاری اجتماعی یعنی چی؟حالا باید چکار کنیم؟ لهجه ای متفاوت اما برای من که همسایه کرمانشاه بودم نسبتا آشنا. سلام، شما کرمانشاهی هستید؟ بله شما چی؟ من همسایه شما هستم. و این شد که رشته ی پیوندی میان دو دوست برقرار شد و ماندگار شد و شد ونمی دانم تا کی ماندگارخواهد ماند.

محمد حسن خاکساری یا همان حسن، نامی که همه همکلاسی ها و همدوره ای ها راحت تر بودند که به این نام کوتاه اما صمیمی صدایش کنند، در سال ۱۳۲۳ خورشیدی در شهر کرمانشاه در خانواده ای پر اولاد و در سایه ی پدری عارف مسلک و مادری مقید به اصول و احکام، پای به این جهان گذاشت و تا پایان تحصیلات متوسطه در آن فضا بالید. نمی دانم چطور شد که حسن سر از آموزشگاه خدمات اجتماعی در آورد. من خودم آگهی پذیرش آموزشگاه را در یک روزنامه دیده بودم. کِی؟ یک روز که در پارک خیام داشتم کتاب کلیله و دمنه را شخم می زدم تا برای کنکور آماده شوم. چه کنکوری؟چه رشته ای؟ هرچه باشد ادبیات که دارد. اما هیچ وقت از حسن نپرسیدم تو چطور سر از اینجا درآورده ای. گمان نمی کنم که او هم از من چنین چیزی پرسیده باشد. آخر چه فرقی می کند؟ مهم این است که اینجاییم.

اولین جلسه اولین درس اولین ترم تحصیلی روانشناسی عمومی با دکتر ابراهیم هاشمی. خوب حالا قراره ما چکاره بشویم؟ مددکاراجتماعی. یعنی چی؟ حالا من با وزارت دارایی چه کنم. مثلا اول نفر قبولی آنجا هستم و دو جلسه هم سر کلاسش رفته ام. اگر آنجا را ادامه بدهم می شوم ممیز مالیاتی. من از کلمه ی ممیز خنده ام می گیره. آخر ممیز فقط لا به لای عددها پیدا میشه. حالا ممیز یعنی چی؟ لابد به هر کس بگویم من ممیزم به من می خندد. باز مددکار اجتماعی معنی داره ، لا اقل خنده دار نیست. تازه دانشجو های اینجا کجا و دانشجو های درب و داغون آنجا کجا. چنارها و گل های خیابان پهلوی کجا و دود ودم وزارت دارایی و خیابان باب همایون کجا؟ واین شد که ما شدیم دانشجوی مددکاری اجتماعی، دوست و همکلام حسن. با آن خنده های پخش در پهنای صورتش و پیشانی بلندش و لهجه ی کردی شیرینش که کم کَمک با گذر زمان رنگ باخت.

 

از چپ به راست: مرحوم محمدحسن خاکساری، تقی ناصر شریعتی و آقای رحمانی: آموزشگاه خدمات اجتماعی سال ۱۳۴۷

حسن سر به سر همه می گذاشت. برای هر کس مضمونی داشت و هر وقت مناسب می دید برایش کوک می کرد. نمی دانم چقدر از درس روانشناسی را گذرانده بودیم که با مفهوم عقده های روانی آشنا شده بودیم. یک جمله ی تاریخی گفت: خیلی از این کارهایی که ما می کنیم به خاطر همان”حقارتَکه ی خومانَه”- به لهجه فارسی یعنی احساس حقارتی که می کنیم. و این شد تکیه کلام او ومن تا آخرین روزی که چند ماه پیش تصادفا در ایستگاه مترو دیدمش و باز هم گفتیم و به عمر سپری شده خندیدیم. می گفت به ضرب قرص و دارو زندگی می کنم و گفته اند باید برای قلبت باطری بگذاریم و من هم گفته ام حالا باشد تا بعد.

حسن منضبط ترین و با اخلاق ترین دانشجوی کلاس بود و به باور بیشتر بچه ها با سواد ترین. کار هایی هم می کرد که لج خیلی ها را در می آورد. یک بار به استاد که نمی دانم استاد چه درسی بود اعتراض کرد که چرا به من بالاترین نمره را داده اید، من که خودم می دانم چقدر بد نوشته ام! و حیرت دیگران که این دیگه کیه. اما لابد در جلساتی که سرپرستان کارورزی با هم داشته اند ذکر خیرش زیاد بوده که تا برسیم به سال دوم دیگر برای سرپرستان شخصیتی متفاوت شده بود. تابستان ۱۳۴۷ زلزله شدیدی در کاخک گناباد خراسان رخ داد و بعد از چند روز آموزشگاه تصمیم گرفت تا گروه هایی از دانشجویان را برای کمک- شاید هم برای مشاهده و یادگیری- به شهر های زلزله زده اعزام کند. من جزء گروه اول و حسن جزء گروه دوم اعزام شدیم. اما همه جا پیچید که سرپرست گروه همه کار ها را سپرده به دست حسن که دانشجوی سال دوم است. حسن پر انرژی بود و به شدت احساس مسؤلیت می کرد و اعتماد سرپرستان را جلب می نمود. واقعیت این بود که درک و فهم او از مساله های اجتماعی بیشتر از حد انتظار سرپرستان بود. در کارورزی سال سوم عملا مسؤلیت اداره ی برنامه های ویژه نوجوانان را در مرکز رفاه خانواده بی سیم نجف آباد عهده دار شد و جناب فرزانفر که رئیس آن مرکز و معاون خانم فرمانفرماییان بود و امید که عمرش دراز باد، از این بابت دست او را باز گذاشته بود. به روایت یکی از بچه های آن روز مرکز و استاد دانشگاه امروز، بسیاری از آن بچه ها بازیگرانی سرشناس یا نویسندگانی خوشنام شدند.

حسن بعد از اتمام دوره ی لیسانس علاوه بر سرپرستی تعدادی از دانشجویان دستیار آموزشی خانم- ستاره فرمانفرماییان- شد. راستی این را بگویم که همگان چه استاد و چه دانشجو، چه کارمند و چه هر کس که در فضای مددکاری اجتماعی بود و تا امروز هم خانم فرمانفرماییان را “خانم” می گفتند و می گویند. خانم گفته، خانم خواسته، خانم موافقه، خانم موافق نیست و و و و. این لقب کوتاه گویای خیلی چیز ها بود. صمیمیت، تمرکز قدرت، درستی تصمیم، اعتماد، پشت گرمی و البته این که خانم با دیگران فرق دارد. باری، حسن شاید نزدیک به ده سال همکار و دستیار نزدیک و مورد اعتماد خانم بود. هنوز بسیاری از مددکاران اجتماعی که لابد حالا بازنشسته شده اند خاطرات کلاس های درس خانم را که گاه حسن به تنهایی اداره می کرد به یاد دارند. راستی این راهم بگویم که او همزمان که مدرس و دستیار آموزشی بود دانشجوی فوق لیسانس مدیریت خدمات اجتماعی آموزشگاه هم شد. شایداز اولین دانشجویان این دوره که به تازگی تشکیل شده بود.

استاد حسن خاکساری در سالهای انتهایی عمر

همین دو سه روز پیش که دیگر حسن رفته و یادش باقی مانده یکی از مددکاران می گفت بعد از خانم حسن بیشترین نقش را در توسعه ی مددکاری اجتماعی ایران را داشت. من نمی دانم چقدر خودش به این گفته باور داشت اما هر چه هست هیچ کس نمی تواند نقشی را که حسن در چند سال همکاری با خانم ایفا کرد کم اهمیت بشمارد.

پرسیدم حسن آخر چه شد؟ چرا آموزشگاه را ول کردی؟ همان خنده های همیشگی یعنی که نپرس و دنبال نکن. آخر زن و بچه ات چی؟ چشم غره ی معروف که یعنی من از اصولی که به آن ها باور دارم به خاطر هیچ چیز کوتاه نمی آیم و تو هم بیشتر از این نپرس. آخر خودت میگی که خانم پیغام فرستاده که برگرد، کمکت می کنم تا صاحبخانه شوی. و باز چشم غره که یعنی من و منت پذیری؟!

حالا دیگرحسن مددکار اجتماعی بیمارستان معتادان است نه استاد و دستیار آموزشی، ناراضی هم نیست آخر این روز ها همه گفتگو ها در مورد انقلاب است و التهابات بعد از آن و این که کی کجا کار می کند، این بیمارستان یا آن یکی فرقی نمی کند و اهمیتی ندارد.

همه جا بحث سیاسی است. مقابل دانشگاه تهران هر روز غُلغله است. گروه ها و حزب ها و فرقه ها هر کدام برای خودشان تبلیغ می کنند. دعوا و زنجیر کشی اتفاقی عادی است. دکه های روزنامه فروشی نمایشگاهی است از روزنامه های شناخته شده و ناآشنا. از نسیم شمال که بعد از چند دهه دوباره سر بلند کرده بود تا چلنگر که نمی دانم چند سال توقیف بوده تا کارگر و اتحاد و باختر امروز و وارلیق و ایرانشهر و هرچه در تاریخ مشروطیت و بعد از آن اسمی داشته و فعالیتی می کرده یا نمی کرده.

یک روز خبر می رسد که حسن را کتک زنان برده اند. کجا؟ کسی نمی داند، کِی؟ هفتِ صبح. رفتم بیمارستان معتادان از همکاران که بعضی هایشان مددکار بودند و می شناختمشان پرس و جو کردم. معلوم شد روز گذشته بین او ویکی از خانم های کارمند بیمارستان جر و بحث سیاسی در می گیرد و حسن حسابی از خجالت آن خانم در آمده و دیگر نمی دانیم چه شده؟ رئیس بیمارستان پریشان از این که چه شده و چه باید کرد. لهجه اصفهانی شیرین و تکیه کلام اختصاصی خودش که بار ها تکرار کرد. “به جان خدا” این جوان خیلی پسر خوبیه هر جا باشه پیداش می کنیم. تلفن تلفن تلفن به هر جا و به هر کس. ردِ حسن پیدا شد، بازداشتگاه پشت مجلس. در تاریک و روشن عصر اتومبیل آقای رئیس جلو در بیمارستان توقف کرد.رئیس خندان و پیروز مند”به جان خدا” آوردمش. و به دنبالش حسن با صورت کبود و ورم کرده، اما همان خنده ها به پهنای تمام صورتِ پف کرده و له شده اش و چشم های پرسان من و همکارانش.

جنگ است و آژیر قرمز و حجله های نشسته در کنار همه ی خیابان های تهران مزین به عکس های جوانانِ پر کشیده به آسمان و فریاد چشم هایشان که بشتابید و بهشت را دریابید. اما جبهه اینجا نیست سرتا سر غرب است و خطه ی جنوب است. حسن به سرش زده که کوچ کند به کرمانشاه و به زیر بمباران ها. زن وبچه ات چی؟ اگر بیایند می برمشان. و رفت و بردشان. و شد مددکار اجتماعی یکی از بیمارستان های وزارت بهداری آن زمان.
چند روزی است که یار سوم از جمع ما که مددکار اجتماعی بهزیستی مازندران بود بعد از بگو مگویی که با رئیس مربوطه داشته و سکته ای ناگهانی دار فانی را وداع گفته. همکلاسی ها افسرده و ماتم زده. خبر می رسد که حسن هم سکته کرده اما زنده است. چه باید کرد؟ دوست، آشنا، بستری بیمارستان. توصیه پزشکان این است که باید عمل قلب باز شود و در ایران مقدور نیست. اگر شورای عالی پزشکی مجوز بدهد باید برای عمل به انگلستان برود. شاگردان حسن کمک کردند و تشریفات شورا انجام شد و حسن به سلامتی برای عمل قلب راهی انگلستان شد، همراه همسرش که باید از او پرستاری می کرد.

خوب الحمدلله به خیر گذشت، از بیمارستان های آنجا بگو. خوب بود ما که از انگلستان چیزی نفهمیدیم، همه اش در بیمارستان بودیم و وقتی مرخص شدیم برگشتیم به تهران و حالا هم راهی کرمانشاه.

حسن دوباره چه شده؟ حراست بیمارستان کرمانشاه گزارش بدی برایم نوشته و فعلا از کار برکنار شده ام. حالا می خواهی چه کار کنی؟ هر کاری بشه. میرم کارگری می کنم. با این قلب وصله پینه ای؟ مشکلی ندارم. و حسن شد راننده ی توزیع نان فانتتزی. هر روز به ده ها ساندویچ فروشی سر می زد و برایشان نان می برد. یک شب که دور هم بودیم گفت صاحبکارم گفته برو برای منزل خرید کن و این گونی برنج را هم ببر منزل. من هم نه نگفتم اما بی انصاف خانه اش طبقه پنجم بود و من هم نامردی نکردم گونی را کول کردم و رفتم طبقه ی پنجم. شرح ماجرا را در جمع دوستانه ای که با بعضی مدیران سازمان بهزیستی داشتیم گفتم. یکی از حضار که شیفته ی صادق انقلاب بود و نفوذی هم داشت به غیرت انقلابیش برخورد و گفت یک روز او را –حسن را- دعوت کن با هم گپی بزنیم. دعوت همان و اجابت دعوت از طرف حسن شگفت آور. دل ها یشان و باور هایشان با هم جور درآمده بود. شاید هم مثل دو قطب غیر همنام آهن ربا یکدیگر را جذب کرده بودند و حسن شد معاون آموزشی دفتر آموزش و پژوهش سازمان بهزیستی کشور. حسن دوباره به عشقش رسیده بود به آموزش، به دانشجو، به مددکاری، به کلاس درس. بیشتر روز ها اولین کسی بود که وارد ساختمان آموزش می شد و اغلب آخرین کسی که از آنجا خارج می شد. گمان می کنم کتاب هایی که باعنوان اصول مددکاری نوشتو منتشر کرد در همان سال ها بود، کتاب هایی که هنوز هم در دست دانشجویان مددکاری اجتماعی دست به دست می شود و به عنوان کتاب مرجع از آن نام می برند.

باز هم تغییرات مدیریتی در سطوح بالای سازمان بهزیستی و سلیقه ی مشکل پسند حسن و رها کردن درس و کلاس و دانشجو و پناه بردن به یک مرکز نگهداری از کودکان معلول در کسوت مددکار اجتماعی، بدون هیچ پسوند وپیشوندی متناسب با آن پیشینه ی کاری و محبوبیت و اثربخشی آموزشی که داشت. وقتی به دیدنش رفتم بچه های معلول بعضی با ویلچر و بعضی لنگ لنگان و آب از دهان آویزان دور مردی میانسال را گرفته بودند. یکی به موهای خاکستریش دست می کشید و یکی دستش را در دست او گذاشته بود و حسن با موی جو گندمی و سبیل همیشگی گویی که در گوشه ای از بهشت و دور از چشم مدعیان و عنوان داران با بهشتیان خوش می گذراند. حیف که وقت ناهار بچه ها شد و پراکنده شدند و عشق بازی حسن را با حرفه اش بیش از آن ندیدم. وحسن لقمه ای را که از خانه آورده بود و هر روز می آورد پشت میز کارش گاز می زد. حسن مگر اینجا به پرسنل غذا نمی دهند؟ پاسخش کوتاه بود، اما برای من که دیگر خوب می شناختمش و سابقه ی رد پیشنهاد کمک برای خرید خانه در اوج جوانی و واگذاری اتومبیل از سوی بالاترین مقام سازمان در میانسالی را از او داشتم، دور از انتظار نه. “من حقوق می گیرم غذا مال بچه ها است”. ومن شرمنده از پرسش نابجای خودم.

و بازنشستگی و خانه نشینی و رد هر دعوتی برای تدریس و دیدار ی با دوستان و یاران همکلاسی یا همکارانِ هر جا که روزی گذارش افتاده بود، یا پیشنهاد انجمن مددکاری اجتماعی ایران برای برگزاری نشست بزرگداشت خدماتش به مددکاری اجتماعی و جواب همیشگیش به من که”برو پی کارت”. ونوشتن و نوشتن و نوشتن. روز تا شب و شب تا وقت خواب ستاره ها ی آسمان. و جمعه ی سیاهِ غرقه در جهنم کرونا در نیمه ی اسفند ۱۳۹۸ که پر کشید و دوستدارانش را تنها گذاشت.

دخترش می گوید: “این شعر را همیشه زمزمه می کرده تا آنجا که نوه هایش کل شعر را حفظ کرده اند”:

به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید
(دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟)
همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم…
به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر! اما، تو و دوستی، خدا را
چو ازین کویرِ وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را!

بهار در راه است و چنارهای خیابان ولی عصر چشم به آجر های فیروزه ای دوخته اند تا مگر یک بار دیگرحسن را با خنده هایی که در پهنای صورتش پخش بود ببینند. چه انتظار بیهوده ای.

نویسنده: آقای تقی ناصر شریعتی- از موسسین انجمن مددکاران اجتماعی ایران